فروشگاه

ساخت وبلاگ

امکانات وب

_زهر مار ... نیوشا _آی آی ولم کن ناتا ..جون خودت میخواستم یکم بخندی .. آی ..ولم کن...انگشتم.. واییییی _بگو غلط کردم تا ولت کنم... _عمرا ..تو مرام یه نظامی نیست .. فشار دستمو بیشر کردم _آی ..غلط کردم .. آی چیز خوردم .. .. آی ... از خنده مرده بودم .. یهو صدای سرهنگ امینی رو شنیدم _باز شما دوقلو ها گیر دادین به هم ..ولش کن شستشو شکوندیش ... با خنده شستشو ول کردم . نیوشا با لحن مسخره ای گفت: _ای خدا عمرتون بده .. خیر از جونیتون ببینین .. که همیشه منو از دست این شمر زل جوشن نجات میدین ... سرهنگ خنده ای کرد و گفت _از دست شما دو تا تیمسار چی میکشه ؟.. حتما تو خونه هم مدام به هم میپرین .. نیوشا _اا بگو ما از دست بابا تیمسارمون چی نمیکشیم .. صبح الطلوع ساعت 4 بیدا باش .. ورزش صبح گاهی .. 200 تا شنا ..200 تا کوفت ... 200 تا زهر مار ... بعدم یه تیکه نون خشک میده واسه صبحونه سق بزنیم ... وبعدشم یهو زدم تو پهلوش و چشم غره ای بهش رفتم... نیوشا پهلوشو گرفت _ چته خوب مگه دروغ میگم ؟... سرهنگ سعی میکرد جلو خودشو بگیره .. اما صورت خوش استیلش از فشاری که به خودش میاورد قرمز شده بود ... _خوب ..بسه ..کمربندتونو ببندین که کم کم داریم میرسم به پایگاه ... نیوشا _ما که کمرشلوارمونو خیلی وقته بستیم .. زیر لب گفتم :نیوششششاااااا اااا ااااااا نیوشا_جججاااااااااا اااا ااااااا اااااانننن ننننن سرهنگ دیگه نتونست خودشو بگیره پقی زد زیر خنده واز کنارمون گذشت و نشست سر جاش ... _خاک تو سرت ...این چه چرت و پرتی بود به سرهنگ گفتی ..؟ نیوشا_بخدا دروغ نگفتم ؟...مگه میشه کمر بندمون باز باشه ... اگه این کمرای صاب مرده رو نزنیم که این تنبونای ارتشی گلوگشاد . سه سوته از پامون افتاده ... _خره ..منظورش این کمر بنده که به هواپیما وصله .. نه کمر تنبونت ...
فروشگاه...
ما را در سایت فروشگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : padeshah maryam11197 بازدید : 140 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 14:24